پرستوی مهاجر کی می آیی... دلم

ساخت وبلاگ
 

در انتظار خوابم و صد افسوس

 

خوابم به چشم باز نميآيد

 

اندوهگين و غمزده مي گويم

 

شايد ز روي ناز نمي آيد

 

چون سايه گشته خواب و نمي افتد

 

در دامهاي روشن چشمانم

 

مي خواند آن نهفته نامعلوم

 

در ضربه هاي نبض پريشانم

 

مغروق اين جواني معصوم

 

مغروق لحظه هاي فراموشي

 

مغروق اين سلام نوازشبار

 

در بوسه و نگاه و همآغوشي

 

مي خواهمش در اين شب تنهايي

 

با ديدگان گمشده در ديدار

 

با درد ‚ درد ساكت زيبايي

 

سرشار ‚ از تمامي خود سرشار

 

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش

 

بر خويش بفشرد من شيدا را

 

بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت

 

آن بازوان گرم و توانا را

 

در لا بلاي گردن و موهايم

 

گردش كند نسيم نفسهايش

 

نوشد بنوشد كه بپيوندم

 

با رود تلخ خويش به دريايش

 

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان

 

چون شعله هاي سركش بازيگر

 

در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد

 

خاكسترم بماند در بستر

 

در آسمان روشن چشمانش

 

بينم ستاره هاي تمنا را

 

در بوسه هاي پر شررش جويم

 

لذات آتشين هوسها را

 

مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم

 

مي خواهمش به تيره به تنهايي

 

مي خوانمش به گريه به بي تابي

 

مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي

 

لب تشنه مي دود نگهم هر دم

 

در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان

 

او آن پرنده شايد مي گريد

 

بر بام يك ستاره سرگردان

روزگار به تکرار در آخر وصل یار...
ما را در سایت روزگار به تکرار در آخر وصل یار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrjanshekar بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 16 بهمن 1397 ساعت: 6:01